نيمه شب پاييز ، نخلها سرفراز به مانند قلعه اي پاسدارش بودنند ، باد بعد از نوازش آب، نخل ها را آرام آرام به خواب فرو برد . آنگار مي خواست فقط يك نفر نظار گر باشد ، چشمانش خيره خيره به روان زلال بهمنشير دوخته بود ، انعكاس مهتاب در آب افق ديدش را چندين برابر كرده بود . چشمانش گواهي داد كه خصم در حال عبور از رودخانه است . بي صدا و غافلگيرانه ، آبادان در آستانه سقوط در هول ولاي دفاع از همسايه ديوار به ديوارش بود . چكمه پوشان مي خواستند ذوالفقاري را پشت سر بگذارند ، احمد آباد را نا آبادكنند و بريم را در آتش خشم خود بسوزانند . دريا دل ، دل به دريا زد ، بر مركب شجاعتش سوار شد و كيلومترها ، در ديد مستقيم و آتش دشمن ركاب زد تا خود را به شهر رساند .
همه سراسيمه به سوي ذوالفقاري روان شدنند ، استقبال خونيني بود . دريا دل هرآنچه مي توانست كرد . و در انتهاي نبرد ، خون داغ و سرخ تراز گل سرخ را به پاي نخلهاي به خواب رفته ريخت و به انها فرمان بيدار با ش داد "از خواب برخيزيد ، خطر دفع شد همه جا آرام است . شهر سرافراز به دنبال طلوع آفتاب است . "
آن مرد شهر را نجات داد . نه نه ............ ايران را نجات داد ، همه ميدانند دژ آبادان اگر فرو مي ريخت معلوم نبود سمت وسوي جنگ به كجا مي رفت . آن مرد ايران را نجات داد .
ظلمت شب هنوز بساطش را جمع نكرده ، گورستان سرد و ساكت ، در انتظار است ، در انتظار مردي كه در گمنامي زمين شهره دلها آسماني شد . او را بي نام و نشان در گوشه اي دفن ميكنند . بدون يادبودي ، پايتخت نشينها نمي دانند مردي كه در گورستان شهرشان آرميده ، اسطوري نوين ايران است .پهلواني رستم وار نانوشته در شاهنامه عشق .
سپيد دم ، در غربت گورستان بر مزارش مي نشينم ، چشمانم نظارگر است ، گوش هايم صداي غربتش را به اعماق وجودم انتقال مي دهد . نهيب اعتراضش ، كه آهاي مرد ، مگر من سرباز پارسي ماراتن ايران نيستم ، پس چرا جوانان امروز من را نمي شناسند ، راستي اگر من براي ديگران بودم اسطوري من را چگونه بازگو مي كردنند . يقين دارم مركبم را در موزه اي مي گذاشتند تا همگان در تمام گيتي آن را ببيند كه مردي در كشا كش جنگ با همين مركب ساده آهني ، در شبي سرد پاييزي ساعتها ركاب زد تا كشوري را نجات دهد . و آنگاه در حراجي نمادين ميليون ها دلار قيمتش مي گذاشتند ، سالهاي سال و تا هنگامي كه خورشيد از فراز قله دماوند بر فلات ايران مي تابد ، بچه ها مدرسه نامم را مي برند و از كتاب فداكاري هايم مشق عشق مي نوشتند .
بهمنشير از وجود درياقلي همچنان جاريست و من رهسپار ، مي دانم كه بهمنشير ديگر رودخانه نيست ، درياست ، درياي بي كراني كه دل دريايي درياقلي سوراني دريائيش كرد .
ذوالفقاري خياباني در گوشه اي از آبادان نيست ، ذوالفقاري خانه پرورش شيرمرد دريا دل است
آبادان ديگر يك شهر نيست ، همه ايران است ، سراي من .
آبان ، ماهي از خزان نيست ، وقت شگفتن دلهاي بهاريست كه به عشق شكفتن منتظر آفتابند .
داريوش